بوسه ام نثار تو مادر که نه تکرار می شوی و نه تکراری …
گاهی عمر تلف میشود به پای یک احساس …
گاهی احساس تلف میشود به پای یک عمر …
و چه بدبخت است کسی که هم عمرش تلف میشود هم احساسش …
داشتن یه دوست خیالی بهتر از کسیه که خیال کنی دوستته …
زندگی میگفت از هر چیز مقداری باقی می ماند …
دانه های قهوه در شیشه ، چند سیگار در پاکت و کمی درد در آدمی !
تند رفته است کودکی های من با دوچرخه قزاضه اش که همیشه ی خدا پنچر بود …
مغرور نبودم ، فقط نیازی به حرف زدن با هرکسی نمیدیدم …
می ترسم روزی سراغم را بگیری ولی فاصله ی من و تو افقی نباشد …
پرندگانم را آزاد کردم ؛ زیرا فهمیدم “نداشتن” تنها راه “از دست ندادن” است !!!
بچه که بودیم شبها فکر میکردیم فردا چی بازی کنیم ؛ الان فکر میکنیم فردا زندگی قراره چی بازی ای بکنه باهامون …
“بنده” که نباشی “متکبر” می شوی ، حتی در سجده های طولانی …
آدم ها برای هم سنگ تمام می گذارند امــا نه وقتی که در میانشان هستی ، نـه !!!
آنجا که در میان خاک خوابیدی ، “سنگِ تمام” را میگذارند و می روند …
پدر آمد از راه
دست هایش خالی
کودکان چشم به دستان پدر …
سفره خالی را پدر از پنجره بیرون انداخت !
سفره قلبش را بار دیگر گسترد !
بچه ها آن شب هم ، مثل دیگر شبها یک شکم سیر محبت خوردند …
وقتی خدا بخواد بزرگی آدمی رو اندازه بگیره !
متر رو به جای قدش ، دور قلبش میگیره …
مادرم پیامبری بود با زنبیلی پر از معجزه …
یادم نمی رود در اولین سوزِ زمستانی ، النگویش را به بخاری تبدیل کرد …
عشق نقطه اوج زندگی است و عشق را فرودی نیست …
زندگی حقیقتی چون مرگ است و مرگ را گریزی نیست …
خوشبختی در حقیقت زندگی است و زندگی رویا نیست …
اما زندگی همان عشق است و عشق عینِ زندگی است …
من گاهی رهگذر خیالم و گاهی خیال رهگذران …
با آنکه تو را گرم کند سرد مباش
بر آنکه تو را شفا دهد درد مباش
چیزی به جهان به ز جوانمردی نیست
رسوای زمانه باش و نامرد مباش !
هر کی دستت رو گرفت لزوما دوستت نیست !
شاید تو حرکت بعدی ، پاشو گذاشت رو شونت و رفت بالا … !!!
یادمان باشد که هر روز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را …
زندگی رو خط خطی نکن ، خطاطی کن !
گاهی وقتا دلم واسه بچگیام تنگ میشه !
بزرگترین دغدغه زندگیم مشق فردام بود …
قشنگ نظر یادت نره .....